معنی ارگ بم

حل جدول

ارگ بم

بزرگترین سازه خشتی جهان


دلشدگان ارگ بم

اثری از عباس خیرخواه


بم

شهر ارگ

شهر ارگ، شهر مرکبات، آوای درشت، صدای کلفت، شهر رطب، بادنجانش آفت ندارد

لغت نامه دهخدا

ارگ

ارگ. [اَ] (اِ) قلعه ٔ کوچکی باشد که در میان قلعه ای بزرگ سازند. (برهان قاطع). دِز در دِز. قلعه. حصار:
به ارگ اندرون بازدارم ورا
بجز نیکوئی پیش نارم ورا.
فردوسی.
رجوع به ارک شود.

ارگ. [اَ] (اِخ) اسمی است از اسامی نیّر اعظم که آفتاب باشد. (برهان قاطع). رجوع به ارک شود.

ارگ. [اَ] (اِخ) نام موضعی به زرنج شهر سجستان بین دروازه ٔ کرکویه و دروازه ٔ نیشک که درآن بناهای بزرگ برآورده بودند و بانی آن عمرو لیث است و پس از آن دارالاماره ٔ سیستان گردید:
آنکه برکند به یک حمله در گنبدطاق
و آنکه بگشاد به یک تیر در ارگ زرنگ.
فرخی.
و رجوع به ارک شود.

ارگ. [اُ] (فرانسوی، اِ) (از یونانی اُرْگانُن
و لاتینی ارگانوم) یکی از آلات موسیقی شبیه به پیانو که با پنجه ٔ دست نوازند. || یکی از آلات موسیقی بادی که حجم آن بزرگ است و غالباً در کلیساها نوازند. در انجیل اختراع ارگ را به ژوبال نسبت کرده اند.
- ارگ بربری (بربری تحریف است از باربری و آن نام سازنده ٔ آلات موسیقی بود)، قسمی از آلات موسیقی قابل حمل که بوسیله ٔ استوانه ای که در آن تعبیه شده نواخته میشود و با دسته ای بحرکت می آید. رجوع به ارغنون بربری شود.

ارگ. [اِ] (فرانسوی، اِ) واحدکار است در سلسله ٔ ث.ژ.اِس و مساویست با کاری که قوه ٔ یک دین در صورتی که نقطه ٔ اثرش در امتداد قوه یک سانتیمتر تغییر مکان یابد انجام میدهد. یک کیلوگرم معادل 98100000 اِرگ است.

ارگ. [اَ رَ / اُ رُ] (اِ) ریسمانی باشد که گاهی بر درخت آویزند وبر آن نشینند و در هوا آیند و روند و گاهی بر پای اسب و استر بندند و در علف زارها سردهند تا بچرد و به این معنی بضم اول و ثانی مشهور است. (برهان قاطع).


بم

بم. [ب َ] (ص، اِ) صدای پر و بانگ بلند که از تار و رود و جز آن برآید، مقابل زیر که آواز باریک باشد. (ناظم الاطباء). صدای پر و بانگ بلند که از نقاره و رود برآرند، در مقابله ٔ زیر باشد که به معنی آواز باریک. (غیاث). آواز بلند مقابل زیر، بام مشبع آن، و ظاهراً گلبام که لغتی است در گلبانگ مرکب از این است. (آنندراج). نوای درشت. نوای سیم کلفت. آواز ستبر. ثقل. حدت. (یادداشت مرحوم دهخدا). آوای درشت و خشن آدمی و ساز، صدایی که در یک واحد زمان ارتعاشاتی کمتر از صدای زیر در فضا ایجاد کند. (فرهنگ فارسی معین). پست، مقابل تیز. مقابل زیر:
باز چون بلبل بی جفت به بانگ آمد زیر
باز چون عاشق بیدل به خروش آمد بم.
فرخی.
تا بود شادی جائی که بود زاری زیر
تا بود رامش جائی که بود ناله ٔ بم.
فرخی.
گرفته بادا مشکین دو زلف دوست بدست
نهاده گوش به آوای زیر و ناله ٔ بم.
فرخی.
گهی بلبل زند بر زیر، و گه صلصل زند بر بم
گهی قمری کند از بر، گهی ساری کند املی.
منوچهری.
ور بلبل را گسسته شد زیر
بربست غراب بی مزه بم.
ناصرخسرو.
برتر از مدیح تو سخن نیست
کس زخمه نکرد برتر از بم.
خاقانی.
بر لب جام اوفتاد عکس شباهنگ بام
خیز درون پرده ساز، پرده بر آهنگ بم.
خاقانی.
چون دل داود نفس تنگ داشت
درخور این زیر بم آهنگ داشت.
نظامی.
نه بم داند آشفته سامان نه زیر
بنالدبه آواز مرغی فقیر.
سعدی.
- بم و زیر، بانگ بلند و کوتاه باهم:
ز می بلبله گونه ٔ گل گرفت
بم و زیر آوای بلبل گرفت.
اسدی.
چون در آن قصر تنگ بار شدیم
چون بم و زیر سازگار شدیم.
نظامی.
آوازه در سرای بیفتد که خواجه مرد
وز بم ّ و زیر خانه پر آه و فغان شود.
سعدی.
به رسم هند گوناگون مزامیر
به جانها بسته اشکال از بم و زیر.
امیرخسرو.
- زیر و بم، بم و زیر. رجوع به زیر و بم در ردیف خود شود.
|| سیم ساز که صدای درشت دهد. (فرهنگ فارسی معین).

بم. [ب ُم م] (ع اِ) بوم، که جغد باشد. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از قاموس).

بم. [ب َم م] (معرب، اِ) تار سطبر بلندآواز از تارهای رود. (منتهی الارب). وتر و تار ستبر از تارهای مزهر. (از ذیل اقرب الموارد از قاموس). رودستبر. (دهار). نام زفت ترین تار بربط. (از مفاتیح). ج، بُموم. (منتهی الارب) (دهار). و رجوع به بم شود.

بم. [ب َ] (اِ) آوای حاصل از زدن با کف دست نیک ناگشاده بر سر کسی. حکایت صوت با کف دست که اندک انگشتانش فراهم آمده باشد بر سر کسی زدن. || عمل با دست زدن به سر کسی به قوت. (ناظم الاطباء). سرچنگ، یعنی به زور دست زدن بر سر کسی. (غیاث). ضرب دستی که به زور تمام بر سر کسی زنند، وبا لفظ زدن و خوردن مستعمل. (از آنندراج). بام. بامب. بامچه. بامبه (در تداول مردم قزوین):
سوی رود و سرود آسان روی لیکنت هر دوران
سوی محراب نتوانند جنبانیدنت بر بم.
ناصرخسرو.
عمامه ز بم کرده ورم بر سر قاضی
آموخته تار است عرم بر سر قاضی.
ملاحیدر ذهنی (در هجو قاضی افضل).
کیست آن مورد صدبم که شودصدپاره
کله از آهن اگر وضع کنی بر سر آن.
شفائی (از آنندراج).
- بم خوردن، ضرب دست خوردن از کسی. با کف دست ناگسترده بر سر خوردن از کسی:
چو قوال موجش زده کف بهم
غم از نغمه ٔ زیر او خورده بم.
ملاطغرا (از آنندراج).
- بم زدن، ضرب دست زدن. با کف دست که نیک نگسترده باشد زدن بر سر کسی:
از آن هریکی بانگ بر جم زدی
اگر دم زدی بر سرش بم زدی.
هاتفی.
عارضت بمها زندبر سر رخ خورشید را
سنبلت سرپا زند بر کون مشک اذفری.
ملافوقی یزدی (از آنندراج).

فرهنگ عمید

ارگ

قصر یا قلعه‌ای کوچک که میان قلعه‌ای بزرگ ساخته می‌شود: آستان باب ارگت قبلهٴ جمهور باد / ملک و ملک و جان و جاهت تا ابد معمور باد (نزاری: مجمع‌الفرس: ارگ)،

معادل ابجد

ارگ بم

263

قافیه

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری